معنی پیشوا و بلد

حل جدول

لغت نامه دهخدا

پیشوا

پیشوا. [ش ْ] (اِخ) نام ایستگاهی میان راه تهران به بندر شاه در 53 هزارگزی تهران ومیان دو ایستگاه ورامین و ابردژ. و در دو هزارگزی قصبه ٔ پیشوا. و آن ایستگاه چهارم است از سوی تهران.

پیشوا. (ص مرکب، اِ مرکب) هادی. قائد. لمه. قدوه. قده. امام. (مهذب الاسماء). اسوه. (منتهی الارب). مقتدی. (دهار). مقتفی، پیشرو (صحاح الفرس). سرآهنگ. سرهنگ. رهبر. سر. زعیم. (مهذب الاسماء) (دهار). بزرگ گروه. راهنمای جماعت. مقابل پس ایست و پی شو و پس رو و پیرو. (انجمن آرای ناصری):
حرمت نگه داری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین.
فرخی.
بر آشکار و نهان واقف است خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم.
مسعودسعد.
ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش
کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست.
مسعودسعد.
گر همی حق بود چو تو باید
شاعران را که پیشوا باشد.
مسعودسعد.
گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست.
خاقانی.
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شرع و پیشوای صفاهان.
خاقانی.
پیشوای علما جامه ٔ من
نزپی بیشی و پیشی پوشد.
خاقانی.
پیش مهدی به پیشگاه هدی
عدل را پیشوا فرستادی.
خاقانی.
برنامده سپیده ٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ابد بوده پیشوا.
خاقانی.
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به زیاد توام نیست پیشوای دعا.
خاقانی.
هست طریق غریب اینکه من آورده ام
اهل سخن را سزد گفته ٔ من پیشوا.
خاقانی.
بنده خاقانی بخدمت نیم روخاکی رسید
سهو و خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا.
خاقانی.
پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا.
مجیر بیلقانی.
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری.
نظامی.
خیالت پیشوای خواب وخوردم
غبارت توتیای چشم دردم.
نظامی.
همه گر پس رو و گر پیشواییم
در این حیرت برابر می نماییم.
عطار.
سر او بخوارزم فرستادند و پیشوای کار وروی بازار او سعدالدین... نام شخصی بود صاحب ذکاء. (جهانگشای جوینی).
شنید این سخن پیشوای ادب
بتندی برآشفت و گفت ای عجب.
سعدی.
امام رسل پیشوای سبیل
امین خدا مهبط جبرئیل.
سعدی.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد ازطه.
هندوشاه نخجوانی.
وابسته از عناصر و افلاک و انجمی
و آنگه بعقل می همه را گشته پیشوا.
سراج الدین قمری.
صیر؛ پیشوای جهودان. (منتهی الارب). اسقف، سُقف، سُقف، پیشوای ترسایان.
- پیشوا رفتن، استقبال کردن، پیشواز رفتن. پیشباز رفتن:
بکوی عاشقی شرطست راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید بصد جان پیشوا رفتن.
خاقانی.
شعار عاشقان دانی درین ره چیست ای رهرو
غمش را پیروی کردن بلا را پیشوا رفتن.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- پیشوای فرستادگان، کنایه از حضرت رسالت پناه محمد مصطفی صلی اﷲ علیه وسلم. (آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات ص 123).
|| (اِ مرکب) نوعی از جامه که زنان پوشند. (برهان). مقابل بغل بند. (فرهنگ نظام). پیشواز.

پیشوا. [ش ْ] (اِخ) (امامزاده جعفر) قصبه ای جزء دهستان بهنام عرب. بخش ورامین شهرستان تهران. واقع در 6 هزارگزی خاور ورامین سر راه نیمه شوسه و2 هزارگزی ایستگاه پیشوا. جلگه. معتدل. دارای 4649 تن سکنه. آب آنجا از قنات. محصول آن غلات و صیفی و باغات و چغندر قند. شغل اهالی آنجا زراعت و کسب است. شعبه ٔ پست و تلفن و بهداری و ژاندارمری و دبستان داردو راه آن ماشین روست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


بلد

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نسف (نخشب) را در ماوراءالنهر بلد گویند. (از مراصد) (از معجم البلدان).

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نام شهر کرج است که ابودلف آنرا بساخت و «بلد» نام نهاد. (از معجم البلدان) (از مراصد). رجوع به کرج شود.

بلد. [ب َ ل َ] (ع مص) گشاده ابرو و ابلج بودن. (از اقرب الموارد).

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نام شهر مروالرود است. (از معجم البلدان) (از مراصد).

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) شهرکی است مشهور از نواحی دجیل در نزدیکی حظیره و حربی، از اعمال بغداد. (از معجم البلدان) (از مراصد).

بلد. [ب َ ل َ] (از ع، ص، اِ) راهبر و پیشوا. (غیاث). || راهنما. (آنندراج). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین). راه شناس. دلیل. خریت. هادی.راهبر. رهنمون. (یادداشت مرحوم دهخدا):
برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را
بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما.
فطرت (از آنندراج).
|| واقف از چیزی. (آنندراج). دانای در کار. واقف. مطلع. (فرهنگ فارسی معین). آگاه.
- بلد بودن، دانا و عالم بودن. (ناظم الاطباء). کاری را دانستن. راه به جایی بردن. (فرهنگ لغات عامیانه). دانستن. علم داشتن. واقف بودن. وقوف داشتن.عارف بودن. معرفت داشتن.
- بلدم، میدانم. (فرهنگ فارسی معین).
- نابلد، ناآگاه:
این نابلدان کوی دانش
پرسند ز من نشان معنی.
حکیم شفائی.
- امثال:
بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست، در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام).
«بلد نیستم » راحت جانست، مانند یک نه و صدهزار راحت. (فرهنگ عوام). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا).

بلد. [ب ُ] (ع اِ) گوی زر یا سیم یا ارزیز که بدان آب را قسمت کنند. (منتهی الارب). بَلَد. رجوع به بَلَد شود.

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) (ال...) نام سوره ٔ نودم از قرآن کریم است و آن مکیه است پس از سوره الفجرو پیش از سوره الشمس قرار دارد. و بیست آیت باشد و با آیه ٔ «لا اقسم بهذا البلد (قرآن 1/90) شروع شود.

بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) یا بَلَط. شهری است قدیمی بر نهر دجله بالای موصل. طول آن 67 درجه و نیم و عرضش 38 درجه و یک سوم است. فاصله ٔ آن تا موصل هفت فرسخ و تا نصیبین بیست وسه فرسخ است. نام آن را در فارسی شهراباذ (شهرآباد) نوشته اند. (از معجم البلدان). شهریست [ازجزیره] بر کران دجله نهاده و اندر وی آبهاست روان بجز از دجله. (حدود العالم). شهر قدیمی است بالای موصل در کنار دجله بفاصله ٔ هفت فرسخ از موصل، و گاهی بلط گویند. (مراصد).

فرهنگ عمید

بلد

راهبر، راهنما،
کسی که راهی را بشناسد یا کاری را بداند،
شهر، سرزمین،
نودمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، الفجر،
* بلد شدن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
کاری را یاد گرفتن،
راهی را شناختن،

معادل ابجد

پیشوا و بلد

361

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری